loading...
تنهای رسوا
کیان بازدید : 207 جمعه 13 اسفند 1389 نظرات (0)

سلام نانای خوبم

 کجایی قصه های این کتاب خیالم باید پیدات کنم . کجایی این سکوت زجر آور نگاه مهربانت باید دستانت را بگیرم ...

نانای خوبم تاریخ را می شود با سال و ماه هفته شمارش کرد و برای خوش مزه  شدن این ترشی سیر  هفت سال صبوری  برای دانا کردن فرزند هفت سال قد کشیدن و... اما برای از دست دادنت هم هفت سال چشم بر هم زدنی رد شد و دیر پیدایت کردم .نانای قشنگم وقتی دلم را حواله می کنم به گذشته ای که بودی و ندیدمت  کنارم نفس کشیدی حست نکردم حواله ام می شکند در صندوقچه خیال.

حالا نمی شد دادای بودو نانایی بودو زمان از دور برگردانش رد می شد به ۷ سال قبل و من بی اختیار کنار نانایم ارام می نشستم تا شاید دلم تپیدن را راحتر نفس می کشید .

نانای خوبم حسرت ندیدنت را برای مدت داغ می کنم برای ابد روی تپیدنگاه وجودم تا آرام رام از خواب رویاهایم بیدار شوم

 نانای مهربانم قشنگ دادا بازم از دلتنگی هام برات می گم ....

سردمت به تقدیر .

اونی که توی جنگل زندگی بیشتر از همه دوستت داره دادا

۱ آذر ۱۳۸۹

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 15
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 13
  • بازدید کلی : 2,793